تورابادیگری دیدم وگرم گفتگوبودی
بااوآهسته می رفتی سروپا محو اوبودی
نگاهت کردم بامن چوبیگانه نظرکردی
شکستی عهد وپیمان راگنه کردی گنه کردی
این بودآن وفایی راکه می گفتی این بودآن صفایی راکه می گفتی
توخوداین چنین بودی چرا روزم سیه کردی
خیلی حالم خرابه
به راستی چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها
درزمان گریستن قلب هاوتظاهربه خوشحالی دراوج غمگینی
وچه دشواروطاقت فرساست گذراندن روزهایی تنهایی و
بی یاوری درحالی که تظاهرمی کنی هیچ چیز برایت اهمیت
ندارد اما چه شیرین است درخاموشی وتنهایی
به حال خود گریستن وبازهم نفرین به توای سرنوشت!
سخت است هرجای ماندن وراکد زندگی کردن
همچون چشمه ی مقروض.
بی او زندگی را درجام لحظه ها تهی می کنم
وصورتم از تلخی آن درخون می غلطد من باید
بی او زندگی را در فریاد پی صدا تجربه کنم.
دیشب به درخانه یاررفتم مست
انگشت به درزدم گمان کردم هست
همسایه برون کرد سرزپنجره گفت
اوماه عسل رفت سپس پنجره رابست
چه آتشی برمن زدی ،که تنها بادریای وجودت
خاموش می شود! مردم ازنگاه پاکت
وسوختم درانتظار عشقت،این دل بی دل من
طاقت این همه عشق وانتظار را ندارد
گرم است،داغ است،ای دریا،خنکم کن